
*
شنبه، نوزدهم بهمن نود و دو، بهسادگی تمام نمیشد؛ تا جایی که برایش ممکن بود میخواست قبل از رفتن حال من را بگیرد. البته الان درست یادم نمیآید بهجز چنداتفاق مشخص، دیگر چه چیزی اینقدر به من تنش وارد کرد. یعنی فکرم دیگر درست کار نمیکند و احساس میکنم فشار زیادی رویم بوده است. صبح میخواستم ساعت ده بیدار بشوم و بعدش بروم خانهی خواهرم پیش خواهرم و مامان تا در تمیزکاریها کمکی کرده باشم چون خواهرم دارد عروسی میکند. اما بهجای ده، دوازده و نیم بیدار شدم آنهم با صدای مسج یک شرکت کوفتی حرامزاده که واقعاً اینطور به حریم شخصی آدمها تعرض میکنند که زنگ میزنند به خانهها و وقتی گوشی را برمیداری بایدیفالت یک پیام ضبطشده برایت پخش میشود. بدی پیغامگیر این است که معمولاً از وسط تا ته این پیام را میشنوی و اعصابت خورد میشود. دیروز خلاصه اینطور آغاز شد و بعد کلی به خودم فحش دادم که عجب تنبل بیمصرفی هستم و حتی نمیتوانم در شادیهای خانوادهام سهیم باشم بهخاطر این تنبلی و خیلی بهدردنخورم. بعد دیگر عزیز دلم هم بیدار شد و چایی خوردیم و کوفتهی مانده از دیشب (ناهار-صبحانه) و او رفت سرکار و من هم حاضر شدم که بروم خانهی خواهرم. توی بیآرتی یک دختر کوچولوی هشت ساله با خاله و مادرش سوار اتوبوس شد و جلوی من (که آرام برای خودم کنار پنجره ایستاده بودم و کاری به کار کسی نداشتم) هی سعی میکرد از یک جاهایی آویزان بشود و برود بالا و بیاید پایین و خلاصه ثابت نایستد. اولش من را یاد جوانیهای خودم میانداخت و من، یواش لبخندم میآمد. اما کمی که گذشت واقعاً شروع کرد راه رفتن روی اعصابم و خیلی خیلی حرصم را در میآورد به طوریکه هر بار که با کفشهای کوچک و صورتی نفرتانگیزش چکمههای من را لگد میکرد یا گوشهی دست و پایش به من میخورد، میخواستم سرش را محکم بکوبم به میلهی جلوی ردیف صندلیها و بعد ازش بپرسم : « خوبت شد؟ » البته توی ذهنم که این تصاویر را میدیدم، باز از خودم بدم میآمد. آهان! توی بیآرتی واقعاً خیلی گرم بود. خیلی بدم میآید از این اخلاق مزخرف که توی زمستان که هوا سرد است و در نتیجه وقتی میخواهی بیایی توی خیابان لباس گرم میپوشی، دستگاههای تهویه اتوبوس و مترو را خاموش میکنند و توی اتوبوسها بخاری روشن میکنند تا بشود کورهی آدم پزی. من هم هیچ حال و حوصلهی کم کردن لباسهایم را نداشتم و قطرههای چندشآور عرق را روی پوستم و گودی کمرم حس میکردم که وحشیانه لیز میخوردند و مسابقه گذاشته بودند ببینند کی زودتر به کش سفت بالای جورابشلواریام میرسد. خلاصه اینکه این گرما حتماً در حس بد من نسبت به این دختر بدبخت تاثیر داشته اما در آن لحظه فقط دلم میخواست او بمیرد...یا پیاده شوند.
اما هیچکدام از اینها اتفاق نیفتاد. نمرد، پیاده هم نشدند ولی چندلحظه آرام سرجایش رو به من ایستاد. من که عینک دودی داشتم، رویم را به سمت پنجره گرفته بودم ولی از گوشهی چشم خیره شده بودم ببینم میخواهد چی کار کند و هدف بعدیاش چیست. مدتی همانطور به من زل زده بود و من کمکم داشتم ترجیح میدادم که تولهسگ مثل میمون از میلهها آویزان شود فقط اینقدر به من زل نزند چون واقعاً کلافهام کرده بود. بعد به خالهاش که حدوداً هفده هجده ساله بهنظر میرسید، رو کرد و گفت : « خاله بیا یه چیزی بگم بهت. » خالهاش هم مثل من (یا شاید بیشتر، بههرحال هرچه باشد خیلی بیشتر مجبور بوده با آن دختر سر و کله بزند) حوصلهاش را نداشت ولی دختربچه خیلی دلش میخواست یک چیزی به خالهاش بگوید. سرش را برد نزدیک او و روی پنجهی پاهایش ایستاد و گفت : « نگاش کن! این خانومه رو ببین! گوششو! » و بعد با اشاره به من اضافه کرد : « گوشوارهش خیلی بالاس! » خالههه نشنیده بود که دختربچه چه گفته، اما تلاشی هم نمیکرد بشنود. آنقدر کلافه بود که گفت : « ولم کن من با تو کاری ندارم! انقدر هم تکون نخور. » اما دختربچه ول کن ماجرا نبود که نبود. هی رفت جلوی خالهاش و آمد عقب و آخر سر همانطور که سعی میکرد جلوی دهانش را بگیرد (همانطوری که یک بچه وقتی میخواهد درِگوشی حرف بزند جلوی دهانش را میگیرد) داد زد : « بابا اینو میگم دیگه! این! این! » و انگشت اشارهی کوچکش را یه سمت شکم من گرفته بود. من نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم و خالهاش هم خندهاش گرفت. به دختربچه گفتم : « عزیزم چقدر مخفیانه اشاره میکنی! » خندهی یواشی کرد و فکر کنم کمی خجالت کشید. من اما فکر کنم داشتم با پنبه سر میبریدم، چون نتوانستم جلوی خودم را بگیرم و دوباره گفتم : « درِ گوشی حرف زدنت هم خیلی بلنده همه میشنون. یواشتر بگو ازین به بعد. » مادر دختربچه تازه متوجه ما شده بود و لبخندی به من زد و دست دخترش را گرفت. بعد رسیدیم ایستگاه و همه میخواستیم پیاده شویم. از اتوبوس که آمدیم بیرون راهمان از هم جدا میشد و من دیگر به پشت سرم نگاه نکردم و تندتند ازشان دور شدم. همهش توی دلم به خودم فحش میدادم که بچهی بیچاره را چهکار داشتم آخر و خب گوشوارهی بالای گوشم برایش جذاب بود و دختربچهبود دیگر! لباسش هم که صورتی بود خب معلوم بود از این تیپ آدمهایی است که جذب اینچیزها بشوند الکی! خلاصه حرصم از دست خودم خیلی درآمد و تندتند قدمهای بلند برداشتم تا به مجتمع مسکونی موردنظرم در آن خیابان ناآشنا برسم. آنقدر حرصی و کفری بودم که خیابان را تا تهش رفتم و مجتمع به آن گندهگی را ندیدم و دوباره برگشتم تا نصفههای خیابان و گیج شده بودم و بغضم هم گرفته بود. ایستاده بودم کنار یک پارک و سعی میکردم خواهرم یا مامان را بگیرم اما یکیشان اشغال بود یکیشان هم برنمیداشت. پسربچهای نوجوان از بغلدستم رد شد و زیر لب چیزی گفت و من با آنهمه حرصی که داشتم به سمتش رفتم اما فرار کرد داخل پارک. من هم مثل کولیها یک سنگ کوچک از روی زمین برداشتم و پرت کردم بهطرفش و فحشش دادم. اگر دستم بهش میرسید، تا میخورد میزدمش. میخواستم حرص نامعلوم آن روزم را سر یکی خالی کنم قبل از آنکه به خانه خواهرم برسم تا برج زهرمار نباشم و آنجا شلوغکاری نکنم اما متاسفانه دیگر کسی اطرافم نبود که تنش بخارد. دوباره خواهرم را گرفتم و برداشت. تا آمدم ازش بپرسم پس خانهشان کو، یکهو تابلوی مجتمع مسکونی را دیدم و گفتم : « هیچی ولش کن. »
آنجا که رسیدم، مامان و خواهرم، با خوشرویی زیادی استقبال کردند ازم و بهم ساندویچ کوکو سیبزمینی دادند تا بخورم. خانهشان تمیز و قشنگ بود (یک آقایی آمدهبود داشت تمیزکاری میکرد) و احساس کردم دارم بهتر میشوم. کمکم گوشه و کنار خانه را که سرک کشیدم، اعصابم بیشتر و بیشتر خرد شد. یک چیزی در آن خانهی کوچک و قشنگ و تمیز بود که حرصم را در میآورد و نمیدانستم چیست. نمیفهمیدم خودم را. سعی کردم کمک کنم. شروع کردم به تمیزکاریها و در میانش هم با مامان و خواهرم معاشرت میکردم و سعی میکردم بگوبخند راه بیندازم. مامان خسته بود ولی لبخند میزد. کلهشق هم بود و هی یککارهایی را خودش انجام میداد و هرچه ما میخواستیم مثلاً جارو یا دستمال گردگیری یا سطل آب و مواد شوینده را ازش بگیریم، گوش نمیداد و کار خودش را میکرد. خب آدم حرصش در میآید دیگر؛ صدایش را بلند میکند. اما شنبه از آن روزهایی بود که من بعد از هربار بلندکردن صدایم، پشیمان میشدم و قدرت و تحمل معذرتخواهی هم نداشتم. این شد که بعد از چندساعت آنجا ماندن، دعوای شدیدی سر چیزی که ربطی به من نداشت و دلیلی هم نداشتم بهخاطرش آنقدر عصبانی بشوم، با مامان کردم. یک ربع که گذشت خودش دوباره با شوق و ذوق درمورد اینکه باید با هم برویم و کفش بخریم برای عروسی حرف زد و من بیشتر از قبل از خودم متنفر شدم که اینقدر وقیح و بیچاک دهن و چشمسفید هستم اما مامان اینقدر مهربان است و با من کنار میآید و قهر هم نمیکند. بعدش هم بابا آمد و میخواست مامان و خواهرم را ببرد تا خواهرم لباسش را پُرُو کند. این شد که من را هم تا یکجایی گذاشتند چون مسیرمان بههم نمیخورد و من میخواستم بروم سینما. توی ماشین بابا همهش خون خونم را میخورد و عذاب وجدان داشتم و فکر میکردم چهجوری میتوانم از دل مادرم دربیاورم. اما او آنقدر مهربان بود که اصلاً بهنظر نمیآمد چیزی در دلش ماندهباشد. آخر قبل از اینکه سوار ماشین بشویم هم باز با او جروبحثم شده بود. باز هم سر یک مسئلهای که به من مربوط نبود و فکر میکردم دارم به او تذکری چیزی میدهم. اما به خودم آمدم و دیدم باز صدایم را بردهام بالا. خلاصه وقتی کنار یک پل هوایی پیادهام کردند تا بروم سوار بیآرتی بشوم، درِ ماشین را اشتباهی روی انگشت شست دست راستم بستم که به نظرم حقم بود و « کارما ایز اِ بیچ، ایندید. »
توی اتوبوس دوتا پسربچه آمدند که سه تار و تمبک میزدند و آواز میخواندند و انصافاً هم کارشان خوب بود. من هم که هی تصویر آخرین جروبحثم با مامان جلوی چشمم بود و یک چیزی راه گلویم را بسته بود، بدون اینکه فکر زیادی بکنم از توی کیف پولم مقداری پول درآوردم و دادم به پسربچهها. خوشحال شدند و لبخند زدند اما بعدش که پیاده شدند، فکر کردم اشتباه کردم. نباید به این بچهها پول میدادم چون نباید به این بچهها پول داد تا بساط کارکردن بچهها برچیده شود. ولی دیگر پیاده شدهبودند و کاریش نمیشد کرد.
مترو زیاد شلوغ نبود. جا برای نشستن بود ولی دلم نیامد بنشینم چون خانمهای میانسال زیادی توی واگن بودند. همیشه توی مترو دلم را خوش میکنم که با دادن جایم به هر کسی که از من بزرگتر است، شرایط را فراهم میکنم تا وقتی مامان سوار مترو شد کسی جایش را بدهد به او. چطور کارما وقتی قرار است انگشت من بماند لای در ماشین، بیچ بشود، اما نتواند بهوقتش خوبیهای من را هم ببیند؟ مسخره!
بعدش خیلی زود رسیدم سینما. خیلی زود. نیمساعت زودتر از شروع سانس و خیلی گشنه بودم و دلم میخواست غذا بخورم اما دلم نمیآمد. ف را دیدم که بر حسب تصادف اون هم نیمساعت رسیده بود و رفتیم با هم ذرت مکزیکی خوردیم. وقتی باهاش حرف میزدم و برق خاص داخل چشمانش را میدیدم، داشتم فکر میکردم که مطمئناً هیچ تصوری از اینکه امروز چقدر حال من بد است، ندارد. یک اسمس عجیب نشانم داد و بعد رفت دستشویی و من مواظب همهچیزش بودم و داشتم ذرت میخوردم. میخواستم به خودم حال بدهم اما عجیبترین جایش اینجا بود که حال نداد بهم. یعنی اصلاً. به زور از گلویم پایین رفت چون هنوز یک چیزی آنجا گیر کرده بود. دوست داشتم بخوابم و بیدار بشوم و امروز هیچوقت تکرار نشده باشد. یا حتی داشتم به این فکر میکردم که چه خوب میشد اگر الان جشنوارهی سال 86 بود مثلاً. یا حتی قبلتر از آن، پنجسالم بود و مدرسه هم نمیرفتم و کل روز را بدون عذاب وجدان بازی میکردم و کارتون میدیدم و نقاشی میکشیدم و میرفتم کوچه. مثل آنموقعهایی که ساعت هشت صبح میرفتم زنگ خانهی تکتک بچههای کوچه را میزدم و منتظر میماندم تا مامانهای مهربانشان صدایشان کنند و دوستانم بیایند پایین. همیشه یکی دوتا بچه بودند که هنوز خواب بودند. مامانهایشان میگفتند یک ساعت دیگر که بیدار شدند میفرستندشان پایین. چرا دعوایم نمیکردند؟ حتماً وقتی گوشی آیفون را میگذاشتند هزار جور فحش بهم میدادند اما جلویم مهربان بودند...
ف برگشت و تکان تکانم داد تا برویم توی صف سالن کنار ش و دوستدخترش بایستیم. پدر ن هم آمده بود و پشت سرمان بود. میم هنوز نرسیده بود. دستهجمعی شروع کردیم به صحبت درمورد فیلمهای جشنواره و کارگردانهای مطرحی که ریده بودند و فیلمهای خوب و کلاً سینما که یکهویی یکی وارد صحبتهایمان شد و بحث را کشاند به متروپل کیمیایی. ما گفتیم فرداشب قرار است ببینیم این فیلم را و مطمئنیم که خیلی خواهیم خندید و تفریح خوبی باید باشد. صحبتها پیش رفت و کمی به کیمیایی فحش دادیم و گفتیم مردک چرا اصلاً فیلم میسازد و چه فکری میکند با خودش آخر. آقای غریبه انگار از خایهمالان و کاسهلیسان "استاد" بود چون خیلی بهش برخورد و شروع کرد به گفتن چرندیاتی از قبیل اینکه کار را باید به کاردان سپرد و مگر ما که هستیم جز چند مخاطب عام که توی جشنواره چهارتا فیلم میبینیم و فکر میکنیم خیلی حالیمان است و من هم تند تند از بطری آبمعدنی که دستم بود آب میخوردم تا کاسهی صبرم لبریز نشود و نزنم دخلش را بیاورم. آخر سر بهش ریدیم آمدیم اینطرف. الان که از شنبه گذشته فکر میکنم دلیل عصبانیتم واقعاً حرفهای آن غریبه نبود. تخمم نیست خب کلی میشد خندید اصلاً چرا اینقدر عصبی بودم؟ بهخاطر حرفهای او نبود دنبال بهانه میگشتم یکی را بزنم. توی سالن نفر جلویی ما که یک مرد جوان با ریش پروفسوری و کاپشن خاکیرنگ بود (که یک ژانر خاص هستند) برگشت از من ف که کنار هم بودیم پرسید که آیا در اینجا که سالن سینماست، میشود سیگار کشید؟ و در ادامه سوال افزود : « در ایران! » و سعی کرد کل سوالش خیلی دلبرانه باشد و من هم که کلاً حوصله نداشتم و گرمم هم بود، گفتم : « نه. » و با ف و دوستدختر ش و خودش مشغول حرف زدن شدیم. کمی بعد دوباره ریشپروفسوریگای برگشت و از من پرسید که آیا انگلیسی بلدم و من هم با همان بیحوصلگی گفتم فکر میکنم از هرکس در این سالن این سوال را بپرسد جوابش مثبت باشد. اصلاً دلم نمیخواست با او حرف بزنم. اما ادامه داد و گفت که میخواد چیزی به من بگوید و میخواهد کسی متوجه نشود. و شروع که به گفتن این حرف به زبان انگلیسی که "وقتی یک "جنتلمن" از تو سوالی را میپرسد نباید در جواب به او بگویید « Nooooooooooo » (و با کلی دهنکجی و اغراق ادای نه گفتن من را درآورد) بلکه باید به او بگویید « Yes/No Sir. » " بعدش من ازش پرسیدم :
Do you know what does "shut the f**k up" mean?
و او خیلی بهش برخورد و ف زد زیر خنده و او یکچیزهایی داشت میگفت که ش و دوستدخترش وارد ماجرا شدند و از ما پرسیدند چه شده و من به خوردن باقیماندهی آب داخل بطری ادامه دادم و ف برایشان تعریف کرد. کافی نبود این طرز حرفزدن برایم. دلم میخواست حرصم را درست و حسابی سر کسی خالی کنم. گلویم درد گرفته بود اینقدر که چیزی تویش گیر کرده بود. هر چه آب میخوردم هم پایین نمیرفت که نمیرفت. میم هنوز نیامده بود و فیلم هم به دلیل نقص فنی شروع نمیشد. آنقدر نقص فنیشان طول کشید تا میم خوشحال و خندان به جمعمان اضافه شد. فیلم را هم دیدیم با کلی تاخیر و فیلم متوسط رو به ضعیفی بود که چندتا ایدهی عالی داشت اما خوب درنیامده بود و وسطش هی سانسور میکردند و ما هم چرت و پرت میگفتیم هربار. دلم میخواست یک کسی را که استحقاقش را دارد اذیت کنم و لذت ببرم از این کار. اما آن روز و روزهای بعدش، تماماً روزهای عذابوجدان و پشیمانی بودند. پشیمانیِ بدون سود و خفهکننده. شنبه آخرسر تمام شد و من را عصبی و ناراحت گذاشت تا هفتهی بدی را شروع کنم و دائم به همه بپرم و بعدش سریع گلویم درد بگیرد و عذاب وجدان رویم سایه بیندازد.
* The Turning Road، اثر Andre Derain