فردا شب که میشود چهارشنبه هفتم اسفند، خواهرم عروسی میکند و می رود سر خانه و زندگیاش. من خیلی برایش خوشحالم که دارد زندگیاش را در خانهی خودش شروع میکند. مثلاً آدم میتواند وقتی همهچیز خانه جدید و نو است، تصمیم بگیرد که ظرفها را دیگر نشکانَد. یا مثلاً اینکه تصمیم بگیرد حالا که اینقدر آشپزی دوست دارد، حواسش باشد بعدش هم ظرفهایش را بشوید تا تلنبار نشوند روی هم. یا هزار تا مثلاً دیگر. که خلاصه من خوشحالم برای خواهرم و همسرش اما خب دلم گاهی میگیرد و میگویم کاش الان هم دیشب عروسی خودمان بود. البته اگر قرار باشد زمان را به عقب برگردانم، ترجیح میدهم بروم به نوروز 88 مثلاً. یا حتی اردیبهشت 87. آنوقتها هنوز کوچک بودیم. کلهمان باد داشت. هیجدهونیمساله و نوزدهونیمساله بودیم تازه. بعد اگر بخواهم خیلی ایدهآلیست باشم، میگویم که دلم میخواهد برگردم به زمستان هشتاد و شش. اولهاش. که برف زیاد قرار بود ببارد و همهجا یخبندان بشود و گاز را جیرهبندی کنند و خانهها سردِ سرد بشوند. چند روز قبلتر از آن. دلم میخواهد برگردم به آن چهارشنبهای که "افرا"ی بیضایی را توی تالار وحدت دیدیم. همان چهارشنبهای که از صبحش برف نمنم بارید و قرار بود پسفردایش که میشد جمعه، برویم به خانهی آقای ب که در زیرزمین خانهاش ریل ببندیم و شاریو جابهجا کنیم و کلی خوش بگذرد. آن چهارشنبه اگر باز تکرار بشود، باز من میم را با پشت پا میاندازم روی یک کپه برف وسط پارک هنرمندان. بعد احتمالاً او هم باز کنار حوض پارک، برفها را از روی دماغم میتکاند. اما اگر برگردم، شاید فردایش، دیروز همان جمعهای که رفتیم خانهی آقای ب، به میم آن اساماس را نزنم. شاید به جای اساماس زدن، بهش زنگ بزنم و با حرف بگویم که چقدر دوستش دارم. شاید اینجوری یخبندان و تعطیلی نمیشد و مجبور نمیشدیم چند روز بعد از اعترافمان به عاشق بودن، در خانههایمان بچسبیم به شوفاژهای نهچندانگرم و دلتنگی کنیم برای هم. اما همانقدر برف باید میبارید وقتی توی پارک لاله زیر آن درخت بزرگ بید ایستاده بودیم. چون باید همهجا همانطوری سفید میبود. سفید و دستنخورده.
فردا شب عروسی خواهرم است و برایش خوشحالم. خوب است که آدم زندگیاش را شروع کند. شروع کردن و ادامه دادن همیشه جذاب و هیجانانگیز هستند. تمام کردن است که هیچ لطفی ندارد. مثل وقتهایی که بچه بودم و مهمان میآمد خانهمان یا میرفتیم مهمانی و هربار خداحافظی کردن با بچههای فامیل برایم حکم بزرگترین شکنجهها را داشت. یا مثلاً مسافرتها و شمالرفتنها نباید هیچگاه تمام میشدند. یا شهربازی.
آن سال زمستان برف هم مزهی دیگری داشت؛ خوشمزهتر از همیشه بود، انگار تویش نمک هم پاشیده باشند تا فشار آدم را بیاورد سرِ جاش. کاپشنها زیاد گرم نمیکردند و آدمها باید میچسبیدند به هم تا گرمشان بشود. زمین زیادی لیز بود و آدمها باید دست هم را محکم میگرفتند تا محکم راه بروند و نخورند زمین. دوناتهای شکلاتی کافه فرانسه ارزان بودند که با یک شیرکاکائوی داغ میشد هزار و دویست تومن. میارزید آدم برود آنجا و کمردرد و پادرد بگیرد و سیگار هم نکشد اما خوراکی بخورد تا گرم شود.
فکر میکنم دومین اشتباه من در آن زمستان، قطع کردنِ سیگار بود.
* Hotel Room، اثر Edward Hopper
In different rooms of my mind there are different people, all smiling
ReplyDelete: )